آن سوی با تو بودن

دفتری بود که گاهی من و تو

می نوشتیم در آن

از غم و شادی و رویاهامان

از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم

من نوشتم از تو:

که اگر با تو قرارم باشد

تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد

که اگر دل به دلم بسپاری

و اگر همسفر من گردی

من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال

تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!

تو نوشتی از من:

من که تنها بودم با تو شاعر گشتم

با تو گریه کردم

با تو خندیدم و رفتم تا عشق

نازنیم ای یار

من نوشتم هر بار

با تو خوشبخترین انسانم…

 

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 23:42 ::  نويسنده : وحید،گلی

در کنار کوتاهی ثانیه ها، من در آغوش زندگی زیر سایه تو نفس میکشم

با نگاه زلالت در گیر میشوم

نگاهت به من میخندد، چشمهایت را به من بسپار

خنده هایت را قاب خواهم کرد

گه گاهی که دور میشوم از تو

تو نزدیک نزدیک به بوسه های عاشقانه ات مهمانم میکنی

و در گوشه کنار وجودم

لا به لای خاطراتم تو هستی در کنار من

استوار بودنت را حس میکنم

هر روز آرزوهایم را می کارم و تو با شوق

نهال آرزوهایم را آب میدهی هر صبح

در کنار حضورت چه سبز نفس میکشم

و روزهای زندگی ام چه طلایی است با اشعه لبخند شیرینت

سپاس به خاطر حضور مهربانت

در پیچ و تاب جاده های زندگی ام...

                         دوستت دارم...

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 22:54 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

در كویر خلوت دلم با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفتم

می دانم كه نیاز به جرعه آبی دارم تا خود را با آن سیراب نمایم

در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو

نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است كه هرگز درآن ركودی نیست

می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی

بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان

 تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم

دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد

بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم

ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم

بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم

بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند

 تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد

بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم

بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم

بگذارتا صدف دریای دل من باشی

كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد

می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم

 ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید

 که من او را چگونه دوست داشتم

 ای آفتاب عالم تاب بدان که همچون تو همیشه سوزان و پر نور بودم 

عشق من در مهتاب آسمان دلت شعله كشید

 پس پذیرای آن باش و پرده ی مهرت را بر روی آن بكش

 



 

دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

من و  تو در کنار هم ، تو در آغوش منی و من غرق در احساساتم
سکوت سهم این لحظه عاشقانه ، در قلبم فریاد میزنم عشق من دوستت دارم صادقانه
هنوز چشمانم خیره به چشمان تو است
دیدن چشمهای زیبایت آرامش من در این لحظه ی عاشقانه است
هنوز هم سکوت…
با دیدنت شده ام مات و مبهوت…
دستانت را میفشارم
تو مرا میبوسی و من تو را در آغوش خودم میفشارم
گرمای آغوش تو ، سر میگذارم بر روی شانه های تو
سکوت را با صدای ترانه اشکهایم میشکنم
تو گوش میکنی و با من همترانه میشوی
تو اشکهای مرا پاک میکنی و من اشکهای تو را
میبوسم گونه ی مهربان تو را
نمیخواهم این لحظه بگذرد ای خدا
کاش میشد در کنار هم باشیم ، تا آخر دنیا
گفتی که کاش میشد همیشه مال هم باشیم
نمیخواهم روزی بیاید که جدا از هم باشیم
گفتم عشق ما بی پایان است
قلبم تا همیشه گرفتار قلب عاشق تو است
حالا که گرفتار است ، به درد عشق دچار است ،
حالا که بی تو زندگی برایش بی معنا است
لحظه هایش بی تو همیشه گریان است
پس مطمئن باش لحظه ای نیز نمیتوانم بی تو باشم
من عاشق توام نمیتوانم لحظه ای جدا از تو باشم
میفشاریم دستانمان را در دستان هم
آرام میگریم در آغوش هم


 

دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : وحید،گلی

قطره بارون دلم
خلوت زندون دلم
لیلای بی دریای من
گریه مجنون دلم
ابر کبود من تویی
بود و نبود من تویی
مهر سجود من تویی
وای به روزگار من
هوا تویی نفس تویی
لحظه ی پیش و پس تویی
عاشق در قفس منم ای دل بی قرار من
گریه منم ابر تویی

درد من صبر تویی

بارش بی وقفه منم ای دل بی قرار من

هد هد من هدای من همدم با وفای من
خبر ببر به عشق من به عشق من خدای من
عاشق دیدار منم محو پدیدار تویی
خسته و بیمار منم عشق تویی یار تویی


دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 21:39 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

 عشق
 

به نام او که سرآِغاز و پایان  کتاب زند گی ام به دست پر مهر او  نگاشته شده

 

یادته هر جا بودی چشمهام به دنبال تو بود

 

یادته همیشه تو این چشمهام نقش تو بود

 

یادته هر کی می خواست تو رو پیدا کنه

 

تو چشمهام نگاه می کرد، جای تو رو از تو چشمهام پیدا می کرد

 

هنوزم تو این چشمهام عکس تو نقاشی شده

 

نه نقاشی نه، بلکه حکاکی شده

 

هنوزم خود منم آدرستو از توی چشمهام می گیرم

 

اونه که تو و منو به پیش هم می رسونه

 

ولی عشقم اگه گاهی خودتو تو چشم من نمی بینی

 

گناه من نیست به خدا

 

تقصیر از اشک های یه عاشق که رو عکستو می پو شونه

 

آخه مگه می شه تو باشی و دلم نخواد بگه ،دوستت داره

 

 تو همیشه او نجا هستی تا ابد اینو بدون

 

همیشه مال من هستی تا ابد اینم بدون

همیشه مال من هستی تا ابد اینم بدون

همیشه مال من هستی تا ابد اینم بدون

همیشه مال من هستی تا ابد اینم بدون

همیشه مال من هستی تا ابد اینم بدون

و.....................

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : وحید،گلی

وقتی ....

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوستت داره.  

وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی.  

وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات  

محتاجه. 

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار

کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته.  

وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار

کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. 

وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار

کسی رو که دستاش در آرزوی دستاته. 

وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار

کسی رو که هق هق گریه اش اونها رو می لرزوند.

وقتی که دلت گرفته شد به یاد بیار

کسی رو که قلبش مملو ازعشق پاک تو است

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:51 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

به چشمانه مهربان تو می نویسم حکایت بی نهایت عشق را


تا بدانی که محبت و عشق را در چشمان تو آموختم و با تو آغاز


کردم . . . . . .

 

 به پاکی چشمانت قسم که تا ابد...

 

.....دوستت دارم عزیزترینم !

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:41 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

بر لب جویی و در کنار کسی که دوستش داشتم نشسته بودم.کف دستش را در جوی فرو برد و آن را

بیرون آورده و به من نشان داد و گفت:آبی که کف دستم جای گرفته میبینی؟این نشانه عشق من است!

و به راستی چنین بود...مادامیکه دستانمان را با دقت باز نگه داریم آب در کف دستها باقی میماند.اما اگر

انگشتانمان را سفت و سخت به هم بچسبانیم و و سعی کنیم که آبها را به اجبار در دستهایمان نگه داریم

یک قطره آب هم در کف دستهایمان باقی نمی ماند.

اینست بزرگترین اشتباهی که مردم در هنگام عاشق شدن مرتکب میشوند...آنها میخواهند عشق را به

اجبار حفظ کنند...به او امر کنند ...از او انتظار دارند...او را محدود میکنن...

بدینگونه است که عشقشان همچون همان آبها با کوچکترین تکانی از بین میرود و نابود میشود...

عشق باید آزاد باشد ...شما نمیتوانید طبیعت عشق را تغییر دهید...

اگر کسی را دوست دارید اجازه بدهید آزاد باشد...او را زندانی افکار و عقاید خود نکنید...

بدهید اما انتظار گرفتن نداشته باشید....

متقاعد کنید اما امر نکنید...

حفظ کنید اما اسیر نکنید...

خواهش کنید اما دستور ندهید...

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:39 ::  نويسنده : وحید،گلی

عشق واقعی؟

می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد. عاشق اشک و گریه کردنی شد.ولی عاشق نگاه یه آدم.کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولی عشقش نمی دونست که اون یه فرشته است.چون ظاهرش مثل آدم ها بود و همیشه یه نوع لباس می پوشید. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولی این واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزدیکی میاره و فرشته ما نمی تونست به عشقش نزدیک بشه یا حتی اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسی آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولی الان تبدیل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما می تونه تبدیل به آدم بشه ولی باید با جاودانگی خداحافظی کنه.حالا فرشته ما بین دو راهی عشق و جاودانگی قرار گرفته و باید یک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصمیمشو می گیره و عشق را انتخاب می کنه و با جاودانگی تا ابد خداحافظی می کنه.حالا اون تبدیل به آدم شده.حالا به آرزوش رسیده.حالا می تونه عشقش رو در آغوش بگیره.اونو ببوسه و شب رو با اون صبح کنه....امروز صبح اولین شبی است که اون با عشقش سحر کرده.ولی امروز بدترین روز برای اون هستش چون عشقش در اثر یک تصادف میمیره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگی را.در دوران فرشتگی دوستی داشت که همیشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر می شه و ازش می پرسه:ارزشش رو داشت؟

فرشته قصه ما می گه:یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می ارزد

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : وحید،گلی



وای، باران؛ باران؛
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی



کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه

کنارم هستی و باز هم بهونه هامو میگیرم

میگم:وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم

از اینجا تا دم دربرهم بری دلشوره میگیرم

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم

محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم

میدونم که یه وقت هایی دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو میخوای یه جورای خودآزاری

کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاست دریا

مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا

قشنگه ردپای عشق میاد زیر چتر برف

اگه حاله منو داری می فهمی یعنی چی این حرف

میدونم که یه وقت های دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو میخوای یه جورای خودآزاری

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی

 

همسفر

 

با من بیا تا

 

از زمین خاکی دورتر برویم

 

و با تفاخریک رسم تازه

 

مهمان آفتاب شویم

 

و هر غروب با نیزه های نور

 

به شکار ستاره پردازیم

 

با من بیا تا

 

از دایه پیر روان

 

جامه ای به عاریت گیریم

 

و با جواز معرفت خویش

 

از قید و بند زمین خاکی

 

جدا گردیم

 

وز هرچه هستو نیست

 

رها گردیم

 

با من بیا

 

با التهاب شادمانه طوفان

 

با راه وار باد

 

بر گله هایابر بتازانیم

 

و از آخرین دفاعشان

 

سرشار ازطراوت باران گردیم

 

با من بیا

 

تا بدنبال گم گشته خود

 

بر ابر و باد و ستاره نیز اکتفا نکنیم

 

و کلیدطلائی خورشید را

 

در قفل شب بچرخانیم

 

شاید ازطلسم بسته ی این راز سر بدر آریم

 

و از حقیقت سر شار

 

پرده بگشائیم

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی

روزگار

اگه به زور روزگار از زندگیت می رم
 
کنار

می رم که ثابت بکنم عاشقتم دیوونه وار


تو گریه های زار و زار سپردمت به روزگار


این از خودم گذشتن رو پای خاطر خواهیم
بذار


خیال نکن که خواستمت این اونه که
می خواستمت


به قبله محمدی اینه که حرف راستمه


می خوای واسه ات همین وسط داد بزنم


با تار زلفات دلم رو دار بزنم


پیش همه خلق خدا زار بزنم


گریه کنون سرتوی دیوار بزنم


بعد یه عمر آزگار یه عاشقی تو روزگار


از عشق تونست که بگذره بدون باختن تو قمار

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی
 

محبوب دل

محبوبم، تو را در رویاهایم دیده ام ،

 در خلوت خویش؛

 روی زیبایت را.

توهمدم جان منی و نیمه دیگر زیبایی ام

که هنگام آمدنم به این جهان از آن جدا شد.

دلبندم،دزدانه آمده ام ،

 پاورچین پاورچین ،

تا به تو رسم.

به راستی تویی آیا

که در برابرم ایستاده ای؟

از چه بیم ناکی؟

شکوه دنیا را رها کردم

 تا با تو به بهشت سرزمین های دور ره برم

و باده زندگی و مرگ را باتو از یک ساغر سرکشم.

محبوبم،بیا به جهانی چنان دور رویم

که دست چرکین بشر را بدان راه نباشد.

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی

     عاشق،عاشقترین

میخوام از ثانیه ها گذرکنم

واست ازدقیقه ها پل بزنم

برم رو سقف قشنگ آسمون

واسه تو ،خونه رو ابرا بسازم

 

میخوام از هجوم غمها نخونم

میخوام ازدرد جداییها نگم

میخوام ازفقط خود خودت بگم

من مجنون از توئه لیلی بگم

 

ای خدا یه عالم ، باهات حرف دارم

که دوسش دارم ، بده به من

میخوام این شعرو برای اون بگم

خودمو با جازه ، فداش کنم

 

تویی که اون بالایی ، آهای خدا

منم این پایین ، فقط کن یه نگاه

ای خداعاشقم ، عاشقترین

اونیکه میخوام بده به من ، همین

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی

به تو می پیوندم

بانگاهی عاشقانه

با کلامی شاعرانه

در شب میلاد یک عشق

با سلامی جاودانه

با هم از این لحظه تاآخر عمر

همدم و همدل و با همیکصدا

به تو سوگند زیر نورماهشب

همه ستاره ها شاهد ما

میون صدها وصدها

من به تو می پیوندم

برق انگشتر الماس توچشات

شعر سرخ عاشقونه رولبات

گرمی عشق یه عاشق تونگات

به تو می پیوندم

وعده ئ عهد منو تو

توی هفت آسمونه

تا ابد این عشق رویایی

تو قلبم می مونه

من از امشب سرنوشتم

توی دستای توهه

به تو می پیوندم

بانگاهی عاشقانه

با کلامی شاعرانه

در شب میلاد یک عشق

با سلامی جاودانه

با هم از این لحظه تونگات

من به تو می پیوندم تا آخر عمر

برق انگشتر الماس توچشات

شعر سرخ عاشقونه رولبات

گرمی عشق یه عاشق

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : وحید،گلی

درباره وبلاگ

دوست عزیزم سلام قدمهات سبز و گل آذین. زیر آسمون آبی خدا و توی دشت پهن و زیبای زندگیمون خیلی از آدما هستن که عاشقن و عاشقانه زندگی میکنن دل وروحشون لبریز از مهره و مملو از محبتن اما...اما این آدما همیشه نمیتونن رازو نیازاشون و درد دلهاشون رو به کسی بگن همیشه سنگ صبوری نیست. من و وحید عزیزم نویسنده های این وبلاگیم که سنگ صبور و همدمی واسه گفتن حرفامون نداریم و بخاطر همین تصمیم به درست کردن این دنیای کوچیک گرفتیم تا درد دلها و راز و نیازای عاشقونه مونو توش بگیم. دوست من به دنیای کوچیک اما پر محبت و بی آلایش ما خوش اومدین. قدماتون رو چشمامون. دوستدارتون : وحید و گلی
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آن سوی با تو بودن و آدرس baharaneshgh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 12216
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


Alternative content